معنی محل زندگی

حل جدول

محل زندگی

زیستگاه


محل

اعتناست گویند به فلانی محل سگ نگذاشتم.

اعتناست، گویند به فلانی محل سگ نگذاشتم

فارسی به انگلیسی

واژه پیشنهادی

محل زندگی مارها

در همه جا جز مناطق قطبی وبعضی از جزایر، محل زندگی در رودخانه ها، بیابان ها، جنگل ها، بالای درخت

فرهنگ عوامانه

محل

اعتناست گویند به فلانی محل سگ نگذاشتم.

لغت نامه دهخدا

محل

محل. [م ُ ح ُ] (ع اِ) جج ِ محاله. (منتهی الارب). رجوع به محاله شود.

محل. [م َ] (ع اِ) مکر. || بدی. || فریب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گرد. (منتهی الارب). گرد و غبار. (ناظم الاطباء). || خشکسال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || استادگی باران. (منتهی الارب). ایستادگی باران. (ناظم الاطباء). || سختی و تنگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، محول. || (ص) زمین قحطرسیده: ارض محل و محله. (منتهی الارب). || مرد بی خیر و بیفایده: رجل ٌ محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

محل. [م َ ح َل ل] (ع اِ) جای فرود آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که در آن توقف کنند و سکنی نمایند. (از ناظم الاطباء). آنجا که بدان درآیند. جای درآمدن. درآمدنگاه. جای باش. (یادداشت مرحوم دهخدا). موقف و موضع. مسکن و منزل و مقام. (ناظم الاطباء). جای. جایگاه: در این تن سه قوه است یکی خرد... دیگر خشم... سه دیگر آرزو... و هر یک از این قوتها را محل نفسی دانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95).
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه ٔ مسعودسعد سلمانند.
مسعودسعد (دیوان ص 121).
عمید ملک منصور سعید آنک
محلش نور چشم کارزار است.
مسعودسعد.
مر خاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهین محل خاتم.
خاقانی.
خود نیست مرا محل راحت
ترسم که رساندم جراحت.
امیرحسینی سادات.
- محل خبر، در اصطلاح علمای اصول فقه حادثه ای را گویند که خبر درباره ٔ آن وارد شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- محل نظر، مقام فکر. (غیاث) (آنندراج).
|| در اصطلاح نحویان کوفه، اسم مفعول را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در اصطلاح حکماء منحصر است در هیولی و موضوع. (از کشاف اصطلاحات الفنون).رجوع به حال شود. || کنایه از جای اعتراض. (غیاث) (آنندراج). || زمینه. موقع.
- برمحل، بجا. به مناسبت: سنگ دادن بر محل به از زر دادن بی محل. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
- محل قابل، زمینه ٔ مساعد:
محل قابل و آنگه نصیحت قایل
چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال.
سعدی.
|| بنا. عمارت. کوشک. خانه و حولی. (ناظم الاطباء). || توسعاً (به ذکر محل و اراده ٔ حال و مناسبت جای و جایگاه نشستن یا ایستادن کسی در حلقه ٔ حاضران مجمعی یا مجلس امیری یا بزرگی) قدر و منزلت. (آنندراج). مکان. جاه. رتبت: تا مگر حرمت ترا نگاهدارد که حال و محل تو داند نزدیک من و دست از بودلف بردارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). و آن کسانی که رسیدند بر مقدار و محل و مراتب نواخت می یافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 247). چنانکه تو در خدمت زیادت میکنی ما زیادت نیکوئی و محل و جاه فرمائیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 266). عراقی دبیر... بیشتر پیش امیر بودی و کارهای دیگر راندی و محلی تمام داشت در مجلس این پادشاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139).
طمع ندارم ازین پس ز خلق جاه و محل
مگر ز خالق داد ار خلق، عزوجل.
ناصرخسرو.
چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاکی نژادت.
مسعودسعد (دیوان ص 51).
به بارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد.
مسعودسعد.
با محلی چو مهر روزافزون
با سپاهی چو ابر صاعقه بار.
مسعودسعد.
کلک و گفتار تو پیرایه ٔ فضل است و محل
لفظ و دیدار تو سرمایه ٔ سمع است و بصر.
سنایی.
هرکه به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگی بود عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه). هر که نفسی شریف... دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). من از محل و درجت خویش فتادم. (کلیله و دمنه).
محل و قدر ترا کردگار کرد افزون
هر آنچه کرد و کند کردگار نیست محال.
سوزنی.
خاقانی خاک درگه تست
او را چه محل که آسمان هم.
خاقانی.
شاه نشناسدت محل گرچه
سخنت زاد سفره ٔ سفر است.
خاقانی.
گمراه بود آنکس کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند.
عطار.
وگر گویند آن قدر و محل بین
تو پای روستائی در وحل بین.
سعدی.
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را بهیچ نخریدی.
سعدی.
از این نامورتر محلی مجوی
که خوانندخلقت پسندیده خوی.
سعدی.
- محل داشتن، اهمیت و اعتبار و جاه و مقام داشتن:
عیسی چه محل دارد جائی که خران باشند.
ابن یمین.
- || در اصطلاح مالیه، جایی برای هزینه کردن داشتن. اعتبار داشتن. پادار بودن اعتبار هزینه ای یا پرداختی.
- محل سگ نگذاشتن، مطلقا اعتنا نکردن به کسی و او را آدم ندانستن، این تعبیر قدری از «محل نگذاشتن » مؤکدتر و مبالغه آمیزتر است. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). او را به انداره ٔ یک سگ تلقی کردن (غالباً در جمله ٔ منفی استعمال شود).
- محل کردن، محل نهادن.محل گذاشتن. اعتنا کردن. توجه به کسی یا کاری کردن.
- محل گذاشتن، اعتنا کردن. اهمیت دادن. محل نهادن.
- محل نکردن به کسی، توجه نکردن و اهمیت ندادن به او. به او بی اعتنائی کردن: مر او را دو برادرزاده بودند سخت فقیر و این عم مالدار و سفله بود و این برادرزادگان را هیچ محل نکردی و هیچ چیز ندادی. (طبری ترجمه ٔ بلعمی).
- محل نگذاشتن به کسی یا کسی را، او را به چیزی نشمردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || در تداول عوام، اعتنا نکردن. بی اعتنایی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی اعتنایی به کسی ی-ا در کاری تغافل کردن. خود را به نفهمی زدن. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده). توقیر و احترام نکردن.
- محل ننهادن، وقع ننهادن. بی اعتنایی کردن. مقامی درخور ندادن کسی را:
بود یک هفته را محل منهید.
خاقانی.
منه آبروی ریا رامحل
که این آب در زیر دارد وحل.
سعدی.
سعدی و عمرو و زید را هیچ محل نمی نهی
وین همه لاف میزنم چون دهل میان تهی.
سعدی.
حکیمان او را محلی ننهادندی که چیزی از نهان وی گویند. (مجمل التواریخ).
- محل نهادن، جایگاه و مقام و مرتبه تعیین کردن: هر یکی را بر قدر او مرتبتی و محلی نهد. (سیاست نامه).
- || در محل و مقامی درآوردن:
همه دزدان نظم ونثر منند
دزد را چون نهم محل نقاد.
خاقانی.
- محل یافتن، مقام و مرتبه و منزلت پیدا کردن. به مرتبتی رسیدن: صاحب... محل سپاه سالاری یافت. (تاریخ بیهقی).
|| پایه. شأن. مکانت:
محل علی گر بدانی همی
بیندیشی از کار و بار علی.
ناصرخسرو.
- پرمحل، والامقام. بزرگ قدر:
دریغ آدمیزاده ٔ پرمحل
که باشد کالانعام بل هم اضل.
سعدی.
- عالی محل، بلندپایه:
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دید و خر در وحل.
سعدی.
|| مقام. درجه. پایه. مرتبه:
هر چند برآستان کویت
گردون به محل پاسبانیست.
خاقانی.
نگیرد چرخ جز پرمایگان را
که ندهند این محل بی پایگان را.
امیرخسرو دهلوی.
|| وقت و هنگام. (ناظم الاطباء). وقت. (آنندراج). فصل و موقع. (ناظم الاطباء).
- بی محل، بی وقت. نابهنگام:
باران بی محل ندهد نفع کشت را
در وقت پیری اشک ندامت چه فائده.
صائب.
آغاز عشق از خاطرم بیتابیی سر می زند
مرغی که خواند بی محل در خون خود پر می زند.
ساحری جنابذی (از بهار عجم).
|| خطر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ارزش. بها:
سروبالای من آنگه که درآید به سماع
چه محل، جامه ٔ جان را که قبا نتوان کرد.
حافظ.

محل. [م ُ ح ِل ل] (ع ص) از حرم بیرون آمده. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). || شکننده ٔ حرمت حرام:رجل محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از احرام بیرون آمده. (از منتهی الارب). مقابل محرم. آنکه محرم نباشد. از احرام بیرون آمده (در مکه). (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به احلال شود. || حلال کننده. (از منتهی الارب). || مردی که ماه حرام یا حرم را حرمت ننهد: رجل محل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مردی که بر هیچ عهدی از عهود نپاید. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرد که هیچ عهد بر خود ندارد: رجل محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || واجب گرداننده. (از منتهی الارب). رجوع به احلال شود. || آنکه قتلش حلال (روا) باشد. (از تاج العروس). مقابل محرم، آنکه قتلش حرام باشد. (از ذیل اقرب الموارد). || گوسپند که چون گیاه بهار خورد شیر فرودآرد: شاه محل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گوسپند بسیار شیر از خوردن گیاه بهاره بعد از آنکه شیرش کم یا خشک شده بود. (منتهی الارب).

محل. [م َ ح ِل ل] (ع مص) واجب شدن حق کسی بر دیگری. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) جای کشتن هدی. (منتهی الارب). جای کشتن قربانی. (ناظم الاطباء). || زمان کشتن هدی. || محل دین، مهلت وام. (منتهی الارب). مهلت وام و دین. (ناظم الاطباء).

محل. [م َ ح ِ] (ع ص) آنکه برافتد چندانکه درمانده گردد. (منتهی الارب). آنکه برانند او را چندانکه درمانده گردد. (آنندراج). آنکه رانده شود و طرد کرده شود چندان که مانده گردد. (ناظم الاطباء).

محل. [م َ ح َل ل] (ع مص) فرود آمدن در جایی. (منتهی الارب) (آنندراج). حل. حلول. حَلَل. (منتهی الارب). || فرود آوردن کسی را در جایی. (آنندراج).


زندگی

زندگی. [زِ دَ / دِ] (حامص، اِ) زندگانی. (از فرهنگ فارسی معین). حیوه. (ناظم الاطباء). حیات. محیا. حیوان. نقیض مرگ. زندگانی. مقابل مردگی. مقابل مرگ و ممات. و آن صفتی است مقتضی حس و حرکت. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا):
خور و خواب و آرام جوید همی
وز آن زندگی کام جوید همی.
فردوسی.
بدو گفت موبد که جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی.
فردوسی.
گر از بخشش کردگار سپهر
مرا زندگی ماند و تازه چهر
بمانم بگیتی یکی داستان
از این نامه ٔ نامور باستان.
فردوسی.
مرگ جهلست و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان.
ناصرخسرو.
زندگی و شادی اندرعلم و دین است ای پسر
خویشتن را گرنه مستی، مست و مجنون چون کنی.
ناصرخسرو.
معنی زندگی [در حیوان] آن است که حیوان را ادراک محسوس می باشد و به اختیار خویش حرکتها می کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مردگی جهل و زندگی دین است
هرچه گفتند مغز آن این است.
سنائی (از آنندراج).
خاقانیم که مرگم، از زندگیست خوشتر
تا چون که نیست گردم داند که هست اویم.
خاقانی.
چون بمردم من ز خویش و هم ز خلق
زندگی جان ز جانان یافتم.
عطار (دیوان چ نفیسی ص 178).
هرکه در زندگی نانش نخورند در مردگی نامش نبرند. (گلستان).
ز لب دوختن، غنچه را زندگیست
چو بشگفت زآن پس پراکندگیست.
امیرخسرو.
هرکه این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وآنکه این عشرت نجوید زندگی بر وی حرام.
حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مراراحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم هم آغوش بود.
سعدی (بوستان، یادداشت ایضاً).
- زندگی بخش، محیی. مقابل ممیت. مقابل میراننده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه جان بخشد. حیات بخش. حیات انگیز. بخشنده ٔ زندگی. (فرهنگ فارسی معین).
- زندگی کردن، ادامه ٔ حیات.زیستن. بسر بردن حیات. و به مجاز رفتار: در حکمرانی چنان زندگی کن که وقتی نباشد جفا و خجالت نبری. (مجالس سعدی ص 23).
- زندگی نهانی، حیات خفی. (فرهنگ فارسی معین).
|| هستی. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تصوف) قبول اقبال محبوب را گویند. و در لفظ حیوه بطور مستوفی در این معنی اشارت رفته است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || عمر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء):
سرت می کشی از ره بندگی
سر آرم هم اکنون ترا زندگی.
فردوسی.
بهر من بدتر از این روزی نیست
زندگی آش دهن سوزی نیست.
پژمان بختیاری.
|| زندگانی. معاش. (آنندراج). عیش. معاش. معیشت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || عشرت. (یادداشت ایضاً). تعیش. (ناظم الاطباء). و بهمه ٔ معانی رجوع به زندگانی وزنده شود. || در تداول، اسباب. مال. اسباب خانه. کالای خانه. کاخال: فلان زندگی خوبی بهم زده است. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا).

فرهنگ فارسی هوشیار

زندگی

زندگانی یا زندگی نهانی حیات خفی.

فرهنگ عمید

محل

جا، مکان،
[عامیانه] محله، کوی،
[مجاز] موجودی حساب، اعتبار،
[قدیمی، مجاز] ارزش، مقدار، منزلت: محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم / که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی (سعدی۲: ۵۶۵)،

معادل ابجد

محل زندگی

169

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری